ماجرای فیلم راکی و زندگی سیلوستر استالون، یکی از جالب ترین و جذاب ترین داستان های واقعی است که در مورد زندگی افراد مشهور و موفق وجود دارد.
شاید برخی از عاشقان سینما و فیلم دوست ها، پیشاپیش این داستان شگفت انگیز را بدانند، ولی برای آنها که اینطور نیست، مطمئنا شنیدن این اپیزود پادکست آرامش خالی از لطف نخواهد بود.
سیلوستر استالون با سرسختی تمام بر خواسته خود یعنی تبدیل شدن به یک ستاره سینما اصرار ورزید و پس از گذار از فراز و نشیب های بسیار، موفقیت بزرگی را در آغوش کشید.
در این راه او تبدیل به یک ستاره سینما، نویسنده و ضمنا هنرپیشه نقش اول فیلم راکی شد، فیلمی بسیار موفق که در سال ۱۹۷۶ ساخته شده و جوایز بی شماری از جمله سه اسکار را نصیب خود نموده است.
در داستان کوتاه این هفته پادکست آرامش، برای شما این ماجرای جالب و انگیزه بخش را تعریف می کنیم.
امیدواریم که شما نیز در یافتن اهداف خود و در سرسختی به خرج دادن برای رسیدن به آنها موفق باشید!
جوایزی که فیلم راکی به خود اختصاص داده و یا نامزد دریافتشان شده:
https://www.imdb.com/title/tt0075148/awards
شنیدن
یوتیوب
دانلود مستقیم داستان فیلم راکی و زندگی سیلوستر استالون
متن اپیزود، جهت استفاده توسط عزیزان ناشنوا و کم شنوا
سلام وقتتون به خیر
امروز در پادکست آرامش، براتون یک داستان کوتاه واقعی آماده کردیم.
شاید بعضی از شماها فیلم راکی رو بشناسید. فیلمی که در مورد زندگی یه بوکسوره، و اتفاقاتی که برای خودش و اطرافیانش میفته.
من فکر کنم اولین بار وقتی ۸-۹ ساله بودم این فیلمو دیدم، که البته حتی اون زمان هم سالها از ساختش گذشته بود. ولی اینو میدونم که برای خیلی ها، این فیلم یادآور نوستالژی های یه دوران خاصه. وقتی که ویدیو ممنوع بود و ضمنا اینترنتی هم وجود نداشت و تنها راه دیدن فیلم، همین ویدیو کاستها بودن.
این فیلم در سال ۱۹۷۶ ساخته شده، برنده جایزه های خیلی زیادی از جمله سه تا اسکار بوده، و لینک فهرست همه جوایزی رو که دریافت کرده یا نامزد دریافتشون شده، در سایت پادکست آرامش و در پست این داستان کوتاه قرار می دم.
اما داستان کوتاه و انگیزه بخش امروز، در مورد سیلوستر استالون، هنرپیشه اصلی و ضمنا نویسنده داستان فیلم راکیه.
استالون از جوونی آرزوش این بوده که به سینما راه پیدا کنه. خودش میگه که تلوزیون هیچوقت برام چندان جذاب نبود. همیشه دوست داشتم توی فیلمای واقعی بازی کنم.
یه مانع بزرگ سر راه این قضیه، ظاهر متفاوت و ضمنا طرز حرف زدن متفاوتش بود، که دلیلشم اینه که پروسه زایمان و به دنیا اومدنش به مشکل برخورده بود و برای تولدش از فورسپ استفاده کرده بودن.
میگفت خیلیا بهم میگفتن تو با این صورت و وضع حرف زدن، هیچوقت نمیتونی یه ستاره سینما باشی.
ولی این موضوع باعث نشد چیزی از میل و علاقه شدیدش به سینما کم بشه.
به خاطر همین دائما میرفت سراغ آژانس های استخدام بازیگر، تا شاید بالاخره یه نقشی توی فیلمی بهش بدن.
خودش تعریف میکنه که یه بار ساعت ۴ عصر رفته توی دفتر یه آژانس هنرپیشگی، و چون حتی باهاش مصاحبه هم نکردن شب رو هم همونجا مونده، تا اینکه بالاخره فردا صبح یه نفش بهش پیشنهاد کردن.
نقشش هم ظاهرا این بوده که به عنوان یه کرکتر منفی از دیگران کتک بخوره، چون فکر میکردن یکی با این قیافه حتما کتک خور خوبی از آب در میاد.
حالا این جریان ادامه دار کار هنرپیشگی پیدا نکردن، باعث مشکل مالی جدی توی زندگیش شده بود.
استالون اون زمان متاهل بود و به خاطر همین وضع بی پولی، و اصرار زنش به اینکه این رویای مزخرف هنرپیشگی رو بذار کنار و برو یه کار آبرومند پیدا کن، باعث شده بود همیشه با هم بحث و جدل داشته باشن.
خودش میگه دلیل اینکه نمیخواستم برم کار پیدا کنم این بود که میترسیدم رویامو از دست بدم.
میترسیدم بیفتم توی یه روتین کار و زندگی و اوضاع احوالم یکم اوکی بشه، و این باعث بشه که دیگه عطشی برای موفقیت نداشته باشم.
ولی خب ، به خاطر همین از شدت بی پولی، همیشه گرسنه بودن یا مثلا برق خونشون قطع بود یا خونشون سرد بود یا چیزایی مثل این.
استالون تعریف میکنه که یه روز برای فرار از سرما رفت به کتابخونه عمومی نیویورک. اصلا هدفش این نبود که چیزی بخونه، فقط چون میدونست اونجا گرمه، رفت تو کتابخونه.
اونجا میبینه یه کتاب باز روی میز جا مونده و کسیم نمیاد سراغش. کنجکاو میشه میره یه نگاه میندازه.
میبینه که کتاب در مود ادگار آلون پو، نویسنده معروفه.
بیشتر که میخونه، یه جورایی مجذوب اون کتاب میشه.
خودش میگه این بهم کمک کرد که از فکر خودم و مشکلات خودم بیام بیرون، و به این فکر کنم که چطوری میتونم زندگی آدمای دیگه رو تحت تاثیر قرار بدم.
اینجا بود که سیلوستر استالون، یه دفعه تصمیم میگیره نویسنده بشه.
اونایی که فیلمو دیدن، میتونید تصور کنید؟ راکی نویسنده.
ولی به هر حال شروع میکنه به نوشتن اسکریپت یا همون فیلم نامه.
یه بار یکی از این اسکریپت هاشو، صد دلار میفروشه، که خودش میگه تو اون وضع بی پولی، این صد دلار انقدر برام بزرگ و با اهمیت بود که این اتفاق به شدت بهم انگیزه داد. به خودم میگفتم دیگه تو مسیر قرار گرفتی، دیگه راهشو پیدا کردی.
ولی این اتفاق دیگه تکرار نشد و بی پولی و درگیری های مداوم با همسرش، زندگیشونو واقعا خراب کرده بود.
سیلوستر استالون اون موقع یه سگ داشت که خودش میگه بهترین دوست زندگیم بود، به خاطر اینکه بدون توجه به اینکه کیم و چیم، بهم عشق می ورزید.
ولی کار به اینجا میرسه که از فرط بی پولی و اینکه نمیتونست حتی شکم سگشو سیر کنه، تصمیم میگیره که سگشو بفروشه.
میره جلوی یه فروشگاه وایمیسه و به مشتریا پیشنهاد میکنه سگشو ۵۰ دلار بفروشه. آخر سر یه نفر باهاش چونه میزنه و بالاخره ۲۵ دلار برای سگ بهش میده.
خودش میگه بعد از اون من فقط داشتم گریه کردم، و اون روز یکی از بدترین روزای زندگیم بود.
یکی دو هفته میگذره، یه روز داشت تو تلوزیون مبارزه محمد علی کلی با یه بوکسور دیگه به اسم چاک وپنر رو تماشا میکرد، که میبینه این وپنر با وجودی که هی کتک میخوره ولی تسلیم نمیشه. هی میاد جلو. صورتش هی داره داغون تر میشه ولی هی میاد جلو.
این موضوع باعث میشه یه جرقه ای تو ذهنش بزنه و یه ایده ای به نظرش برسه.
همون لحضه شروع میکنه به نوشتن داستان فیلم راکی. ۲۰ ساعت یه سره و بدون توقف مینویسه و داستان فیلم راکی رو همون شب تموم میکنه.
میگه روز بعدش از شدت شوق و ذوق بدنم داشت می لرزید.
خب، حالا یه فیلمنامه داره که از نظر خودش خیلی خوبه و شروع میکنه بره سراغ آژانس ها و شرکتای فیلم سازی. خیلیا اسکریپتشو میخونن و بهش میگن به درد نمیخوره یا قابل پیشبینه یا مسخرس.
خودش میگه من همه این حرفاشونو نوشتم و شبی که اسکار بردیم همه اینا رو براشون خوندم.
تا اینکه یه روز معجزه اتفاق میفته. یه شرکت فیلم سازی به شدت از این اسکریپت خوشش میاد و بهش پیشنهاد میده که ۱۲۵ هزار دلار اینو ازش بخره. استالون موافقت میکنه و میگه فقط یه شرط وجود داره.
میگن چه شرطی؟
میگه اینکه خودم ستاره اصلی فیلم باشن.
بهش میگن چی؟ تو که نویسنده ای! یه هنرپیشه باید این نقشو بازی کنه.
میگه نه ،راکی داستان منه و خود من باید نقشو بازی کنم.
ظاهرا اونا یه هنرپیشه دیگه به اسم رایان اونیل رو برای نقش در نظر گرفته بودن.
خلاصه بهش میگن یا ۱۲۵ هزار دلارو بردار، یا اسکریپتتو بردار برو. اونم میگه اوکی، من اسکریپتوم برمیدارم و میرم.
تصور کنید، آدمی که حتی ۲۵ دلارم نداشته، یه پیشنهاد ۱۲۵ هزار دلاری رو رد میکنه.
دو هفته میگذره و اون شرکت دوباره میاد سراغش. این بار بهش ربع میلیون دلار یعنی ۲۵۰ هزار دلار پیشنهاد میدن، که خودش نقشو بازی نکنه، ولی استالون بازم قبول نمیکنه. ۳۵۰ هزار دلار پیشنهاد میدن. بازم قبول نمیکنه.
آخرش بهش میگن اگر قراره خودت نقشو بازی کنی ما فقط ۳۵ هزار دلار بهت میدیم، چون نمیتونیم روی یه هنرپیشه گمنام ریسک کنیم.
قبول میکنه، ۳۵ هزار دلارو میگیره، و اولین کاری که میکنه ، میره جلوی همون فروشگاهی که سگشو فروخته بود سه روز وایمیسه، به امید اینکه، که اونی که سگو خریده بود دوباره از اونجا رد بشه.
اتفاقا روز سوم اون آدمو میبینتش و میره بهش میگه ببین منو یادته، که اون روز اون سگو بهت فروخته بودم؟
اون سگ بهترین دوست زندگی من بود، ولی من تو شرایط خیلی بدی بودم و مجبور شده بودم بفروشمش. حالا میخوام دوباره ازت بخرمش. تو ۲۵ دلار به من دادی، بیا من بهت ۱۰۰ دلار میدم، لطفا سگمو پس بده.
طرف قبول نمیکنه، میگه این الان دیگه سگ منه، خیلیم دوسش دارم.
استالون قیمتو میبره بالاتر. ۵۰۰ دلار، ۱۰۰۰ دلار، طرف قبول نمیکنه میگه من این سگو خیلی دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی بفرومش.
نهایتش این میشه با یه پیشنهاد ۱۵۰۰۰ دلاری به علاوه یه نقش تو فیلم راکی، حاضر میشه که سگو بهش برگردونه. یعنی اون آدم توی فیلم راکی هم بازی کرده.
ضمنا خود سگ استالون هم همون سگیه که تو فیلم راکی هست.
نهایتا فیلم راکی با هزینه یک میلیون دلار ساخته میشه، و۲۰۰ میلیون دلار هم فروش میکنه که در سال ۱۹۷۶ یک موفقیت بی نظیر حساب می شده.
به علاوه اینکه، فیلم تعداد زیادی جوایز معتبر رو هم به خودش اختصاص میده، و سیلوستر استالون رو هم تبدیل به یک ستاره سینمایی میکنه.
حالا این داستانو براتون تعریف کردم به خاطر اینکه برای خودم خیلی انگیزه بخشه و هر بار که میخونم یا میشنومش، بهم امید و انرژی میده.
فقط دو تا نکته خیلی مهم توی داستان بود، که نباید از چشمتون پنهان بمونه.
اول اینکه، خواسته سیلوستر استالون کاملا برای خودش مشخص و شفاف بود. یعنی اینکه میدونست میخواد یه ستاره سینما بشه.
دوم اینکه به معنای واقعی کلمه، تسلیم ناپذیر بود. یعنی هرچقدر که ردش میکردن و بهش میگفتن تو به درد نمیخوری، اینها رو ندیده و نشنیده میگرفت و به راهش ادامه میداد.
یعنی اگر فکر می کنید دوست دارید در چنین مسیری حرکت کنید، دنبال رویاهاتون برید، به یک سری پیشنهاداتی که ممکنه به طور مقطعی زندگیتون رو بهتر کنن نه بگید، اولین قدم اینه که خودتون و خواسته ها و رویاهاتون رو روشن و دقیق بشناسید.
اگر این موضوع پیش نیاز الان وجود نداره، معنیش اینه که الان نباید چنین راهی رو انتخاب کنید.
دوم اینکه، باید آدمی باشید که از شکست نترسید. زود تسلیم نشید. استالون میگه من اون زمان که دنبال پیدا کردن یه کار هنرپیشگی بودم، حدود ۱۵۰۰ بار به آژانس های بازیگر یابی رفتم. یعنی خیلاشونو دو بار، سه بار، ۱۰ بار رفتم و اینطوری به این عدد ۱۵۰۰ رسیدم.
در پایان، هم امیدوارم از این داستان لذت برده باشید، و هم اینکه تو پیدا کردن مسیرتون و آرزوهاتون و ضمنا توی دنبال کردنشون موفق باشید.
من آرش هستم و براتون آرزوی تندرستی و آرامش دارم.